پردیس سینمایی اصفهان سیتی سنتر

برنامه سانس های امروز
02/30 1403
خبر

نقدی بر فیلم «خانه پدری» ساخته کیانوش عیاری

می‌گویند گذشته چراغ راه آینده است. با این نگاه، خانة پدری ما را به ریشه‌های خشونت نهفته در برخی باورهای تعصب‌آمیز برمی‌گرداند تا شــاید عبرتی برای امروز ما باشد و از ته دل آرزو کنیم که سرچشمة نرم‌خويی و مدارا نخشکد و در همة خانه‌ها برای همیشه »مهربانی دست زیبايی را بگیرد«. کلید ورود به گذشــته دروازة چوبی خانه‌ای قدیمیســت که معماری و فضای طبیعی حیاط آن، نمونة آشــکاری از خانه‌های ایرانی قبل از دورة مدرن شدن است.

  



حافظ یقین دارد شمعی که به ناحق پروانه را به آتش می‌کشد، عمر خود او نیز تا سحر دوام نمی‌آورد و تاوان خون ریخته را خواهد داد.

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را/ چندان امان نداد که شب را سحر کند

البته در خانة پدری سحر این قدر نزدیک نیست. شصت هفتاد سال طول می‌کشــد تا پدر و پســری که خون دختر بی‌گناهی را برای حفظ آبروی خانوادگی ریختند زندگی را با رنج و ســختی بگذراننــد و با تنی علیل و وجدانی ناآرام از دنیا بروند. در فاصلة این دست زدن به جنایت و تاوان آن را پس دادن است که گوشه‌های پنهان مانده‌ای از تاریــخ و فرهنگ ما از پرده بیــرون می‌افتد و نه تنها با ستمزدگی و ایســتادگی پرزحمت زن در چند نسل روبه‌رو می‌شویم که، فراتر از آن، تلخی و زشتی بی‌رحمی انسان به انسان را نیز در چشم‌انداز وسیع‌تری احساس می‌‌کنیم.

 می‌گویند گذشته چراغ راه آینده است. با این نگاه، خانة پدری ما را به ریشه‌های خشونت نهفته در برخی باورهای تعصب‌آمیز برمی‌گرداند تا شــاید عبرتی برای امروز ما باشد و از ته دل آرزو کنیم که سرچشمة نرم‌خويی و مدارا نخشکد و در همة خانه‌ها برای همیشه »مهربانی دست زیبايی را بگیرد«. کلید ورود به گذشــته دروازة چوبی خانه‌ای قدیمیســت که معماری و فضای طبیعی حیاط آن، نمونة آشــکاری از خانه‌های ایرانی قبل از دورة مدرن شدن است.

خواهیم دید که در چوبی همگام با باز شــدن رشته‌های داستان فیلم، نقش دروازة ورود زنان خانواده به اســارتگاه را بازی می‌کند و ایــن در اصل یکی از کاراکترهای خانة پدری اســت. با شــروع فیلم، در چوبی به آرامی از ژرفــای غبار خاطره بیرون می‌آیــد، رنگ می‌گیرد، وضوح می‌یابد، و در آخر کار که می‌خواهند خانة متروک را خراب کنند کامال رنگ و رورفته و پوسیده است. این در با دالن دراز باریک و تنگش رابط خانة بســته و جهان باز بیرون است.

خانه با همة زیبايی شمعدانی‌ها و دار و درخت دلپذیرش جای امنی برای زندگی نیســت. برای گریز از آن، و نه ورود به آن، میل بیشتری وجود دارد. خانه در تسلط مردها است و فیلم با مرد آغاز میشود و با مرد هم به آخر می‌رسد. در این میان این زنها هستند که از بیرون - از جهانی باز و بی‌حصار - وارد خانه می‌شوند و هر یک به شکلی به دام می‌افتند. هوای آزاد در این خانه کم و بیش غایب است. فضای ساکن نه تنها در کل خانه که در زیر زمین، در گورگاه دختر کشته شده، بیشتر حس می‌شود. اما در آن سوی در، همه چیز در جنب و جوش است و گذر روزگار و تاریخ را نســل به نسل میبینیم. توالی حضور درشــکه، الاغهايی با بار زغال، وانتی که دار قالی فلزی را می‌آورد، و آمبولانســی که در پایان از راه می‌رســد، جلوه‌هايی از دگرگون شــدن دنیا را نشان می‌دهد که خواه ناخــواه بر خانه تأثیــر می‌گذارند و تغییر هرچند آرام آيین‌های کهن تعصب‌آمیز را در هر نســل ناگزیر می‌کند.


 

خانــه با همــة زیبايی و طــراوت گل و گیاهش رفته رفته رو به زوال و ویرانی می‌رود تا آنجا که تصمیم برای کوبیدن و ساختن بنای جدید به جای آن، مصادف و همزمان میشود با از پرده بیرون افتادن راز سربهمهر جنایتی که با کشتن وحشــیانه ملوک شاهد بوده‌ایم.

خانة پدری این نکته را گوشزد می‌کند که ما نمی‌توانیم تاریخ را با همة کجی‌ها و زشتی‌هایش از خاطرمان پاک کنیم. گذشته در واقع نگذشته و همچنان با ماست. این بار گران نسل به نسل منتقل می‌شود تا شاید شناخت بدی‌ها و پلشتی‌های آن بتواند راه و رفتار انسانی‌تری را به ما نشان بدهد. این همان کاریست که خانة پدری می‌تواند بکند. فیلمی که به رغم خشــونت ظاهریاش تأثیر عاطفی عمیقی به جــا می‌گذارد و اگر دل به آن بسپاریم، میتواند میل به نوع‌دوستی و محبت در میان آدمیان را دوچندان کند. تاریخ گاهی زشــتی‌هایش را در زیر ظاهر زیبا و فر و شــکوه فریبنده پنهان کرده اســت.

 نام محتشم، برادر نوجوانــی که به حکم پــدر جمجمة خواهرش ملوک را متالشــی می‌کند از همین اوصاف غلط انداز است. محتشــم قرینة آن خانة اصیل قدیمی‌ست که به تدریج با به قتل رســیدن دختر، رو به فرســودگی و ویرانی می‌رود. با پوســیدن انــدام دختر نازنین در زیر خاک، خانه نیز رفته رفته جان می‌دهد و سرانجام به یک بافت فرسوده تبدیل میشود. خانه نشانة یک احتشام و شکوه تاریخی‌ست که در بطن خود شقاوت و سنگدلی را پنهان کرده. چیزی که ســرانجام مایة فرسودگی و پوســیدگیاش میشــود؛ و این در مورد محتشم نیز صدق می‌کند که نام شــکوهمند و پرهیبتی را یدک می‌کشــد، اما در درون خود چیز دیگری است. با این وصف عجیب نیســت اگر نام خانوادگــی پدر بیرحم، رحمتی باشد. نام آن دو، مانند خانه و فرهنگ فریبکاری که بر گور یک انســان بی‌پناه بنا شــده، ذم شبیه به مدح اســت. رنگ و روی خانه از رنــگ و روی مردان دور نیســت. رنگ دروازه و دیوارها و آجرهای خانه و رنگ لباس محتشــم و پدر و برادران و فرزند او که به بهانة پاسداری از شرف لکه‌دار شده، برای کشتن دختری که نمی‌داند کجا را لک انداخته، هم دست شده‌اند، نزدیک به جنس خاکی‌ست که جنازه را می‌پوشاند و از نظرها پنهان می‌کند.

حتی یک لحظه پوست چهرة محتشم را که اندکی پیش از کشــتن خواهر به او می‌گوید که »من برادر تو نیســتم. تو آبروی ما را بردی«، همزاد و همرنگ خاک دیدم. خاکی که خون دختر بی‌پشت و پناه را سالیان سال پنهان می‌کند اما در برابر مقاومت یک مشــت گیسوی پوسیده تاب نمی‌آورد و تن به افشا راز میدهد. این بنا و مردهایش، نشانة فرهنگی هستند که در آن میتوان از ســر تعصب و خشک اندیشی بی هیچ محاکمه ای و بی هیچ توضیحی، دختر نوجوانی را به گور ســپرد. پدرها دستور قتل به پسران می‌دهند و به آنان می‌آموزند چه‌گونه بکشند، چه گونه شمشیر در جسد فرو کنند و چگونه مانند آنچه در هنگام بریدن ســر مرغ و خروس انجام می‌دهند قبل از کشتن دختر به او آب بدهند تا تشنهکام از دنیا نرود. ملــوک در قبر چــون جنینی خفته اســت. این سرنوشــت اوســت که با او زاده شــده؟ در این دادگاه خانوادگی دختر حق دفاع ندارد و مدام می‌پرسد چرا؟ حق پاســخگويی در برابر اتهام مبهم و شاید موهومی که نمیداند چیســت از دختر سلب شده و نمیداند به کدام گناه باید کشته شود.

شمشیر که یادگار و نشانة سلحشوری‌ســت به جای تارومار کــردن دیو و دد در اینجا در تن بیجان یــک دختر بیپناه فرو می‌رود و به شکلی دوشــیزگی او را از هم میدرد؛ و همة اینها چنان انجام می‌شود که گويی جزئی از امور روزانه است و سبک خویشــتندار و طبیعی فیلم این عادی بودن هولناک را به خوبی ترسیم میکند. تردید نکنیم که تاریخ مذکر ما و اســطوره‌های ما از جهاتی تاریخ مظلوم کشی و فرزندکشیست. برادرها که برای اطلاع از سر به نیســت کردن ملوک وارد خانه می‌شوند، پدر فرزندکش دارد دستهای آلودهاش را زیر آب تلمبه می‌شوید. برادر و پسر او، علیرضا که شمشیر را در تن جنازة دفن شده فرو میکند، با اطمینان از کشته ُ شدن ملوک دست و پای پدر دخترکش را می‌بوسند و آيین باستانی سپاس و شکرگزاری به جا می‌آورند.

فرش در این خانه یکی از نشــانه های فرهنگ سنتی ایرانی‌ســت که ظاهری زیبا، فریبا و دلگشا دارد، اما در زیر آن می‌تواند بیرحمی و خشــونت تکان دهندهای نهفته باشــد. فرش گور بافندهای را مخفی میکند که هنر رفوگریاش مشــتری را به حیرت می‌اندازد. مزار دختر فرشباف را با قالی می‌پوشانند تا ظاهر زیبا، نهان زشــت را بپوشاند. همان گونه که ظاهر آرام و دلچسب و دوست داشــتنی پدربزرگ با آن محاسن ســفید، جنایت ترسناکی را که سالها پیش طراحی و اجرا کرده پوشــانده است. اینها همه گول زننده است. فیلم با ظرافت چهره های پوشــیده را آشکار میکند.

فیلم میان زن و طبیعت ارتبــاط برقرار میکند.  پــس از مرگ ملوک برادر خــل عقب‌افتاده، که مظهر جسمانیت مطلق مرد است، انجیر می‌چیند و میخورد و پــدر ملوک نیز از مشــتری میخواهد انجیر بخورد. نمای ورود مشتری به خانه هم از میان شاخه های پر از انجیر گرفته شده است. انجیرهايی که آن دو می‌خورند این حس مبهم غیرقابل توضیح را در من به وجود آورد که انــگار هر یک از آنان از جهتی ملوک را از شــاخه جدا می‌کنند و می‌کشند و درخت انجیر، چون مادری بی دفاع، کاری از دســتش برای نگه داشتن بچه هایش برنمیآید، همان طور که ســالها بعد مادر ملوک پس از آگاهــی از قتل فرزند بر مزار غریب او جان می دهد و چند خوشــه انگور که در زیرزمین به بند کشیده شده در شلوغی عزاداران به زمین می‌افتد. انگور و مادر هر دو از پا درمی‌آیند.

 مردها در واقع علیه طبیعت و سرشت و میــل طبیعی زن قد علم کرده اند و عجیب نیســت که با کشته شــدن دختر و ادامة تعصب به شکلهای دیگر به تدریج طبیعت خانه نیز می‌پژمرد و رو به تباهی می‌گذارد. بی آبرويی سوراخ و حفرهای است که باید پوشانده شود و از چشمهای کنجکاو پنهان بماند. مردها نگهبان قبر ملوکاند و نمی‌خواهند هیچ نامحرم و غریب های پا به آنجا بگذارد.

برای خانواده، راز مرگ ملوک سرانجام از پرده بیرون می‌افتد، اما رازداری در برابر دیگران هنوز برجاســت و پنهان‌کاری تا آخر بهنحوی می‌خواهد ادامه پیدا کند. این وظیفه حال به عهدة ناصر فرزند محتشم افتاده که با جابه‌جا کردن استخوان های ملوک پنهانکاری را ادامه دهد، اما زمانه عوض شده و او به راحتی توان انجام این کار را ندارد. دوران مدرن دیگر بهآســانی اجازة مخفی نگه داشتن آثار جنایت را نمیدهد. پی خانة کلنگی شده را باید تا عمق پنج شش متر خاکبرداری کنند. روشن اســت با این وضع جنازه ای کــه در یک وجبی زمین دفن شــده دیگر نمی‌تواند مخفی بماند. حاال آن یک مشت اســتخوان و گیسوی پوسیدة ملوک می‌تواند به دادخواهی برخیزد و گریبان ناصر و مای تماشــاگر را بگیــرد که در برابر بیداد ســاکت نمانیم و مانند ناصر نگويیم گذشــته ربطی به ما ندارد.

در نسل آخر فیلم می‌بینیم که زن هــم تحصیلکرده تر و هم گشاده زبانتر اســت. مریم، دانشجوی پزشکی و نامزد ناصر، پسر محتشــم، به پنهان‌کاری او در مورد بقایای جنازة ملوک اعتراض می‌کند و می‌گوید حاضر نیست بیاید در خانه ای با ناصر زندگی کند که زیرش جنازه ای خوابیده است. خشــونت زبانی مرد نیز کاهش یافته و سخن گفتن ناصر با مریم چون درشتگويی پدربزرگش با ملوک نیست. مردهــا البته فقــط قربانی نمی‌گیرنــد، خود نیز قربانی فکر و اعمال خویش اند.
 پدربزرگ دچار سرطان حنجره شده، تارهای صوتی‌اش را از دست داده و فقط می‌تواند به کمک دستگاهی نامفهوم حرف بزند که به کلمه‌هايش طنینی فلزی و تقریبا تهی از احساس می‌دهد. این دستگاه، مظهر یک دنیای نو صنعتی اســت که در وجه استعاری اش یک صدای پر زور ســنتی را از رمق انداخته و نارســا و کم اثر کرده است.

همین وضع در مورد محتشم هم به شکلی اتفاق می‌افتد. او نیز بر سر گور خواهر مظلوم از شرمساری و غصة آنچه کرده دچار ســکتة مغزی می‌شود و سخن گفتنش به صورت اصوات نامفهوم درمی‌آید. دست انتقام روزگار سرانجام آن دو را به خاطر خون به ناحق ریختة ملوک و مرگ مادر دلشکسته مجازات می‌کند. نارسا شدن کالم پدربزرگ با از بین رفتن حنجرهاش و اختالل در حرف زدن محتشم پس از سکتة مغزی، چیزی جز رنگ باختن صدای تعصب نیست. اگر سکتة قلبی بود این تأثیر و منظور را نداشت. مغزی که جایگاه باورهای غلط است سرانجام با نو شــدن روزگار از کار میافتد. در واقع این سنت خشک اندیش است که زیر بار عذاب وجدان ســکته می‌کند. در البهالی کلمه‌هاي نامفهوم محتشم جملة پدرم گفت... را می‌شنویم که اشارهای به پندارهای جزمی در یک جامعة پدرســالار اســت؛ پندارهايی چنان پرزور که حتی ممکن اســت برادر را وادار به کشتن خواهر کند. اما همین پدر نیز يكدندگي و صلابتش را به تدریج از دست می‌دهد و زیر سنگینی وجدان بيدار شده یا به حکم دگرگوني روزگار، در جايی به محتشــم می‌گوید که این قدر به دخترش ســخت نگیرد.


این فیلم تکان دهنده زشــتی چندش آور تعصب را نشــان می‌دهــد و می‌توانــد چنان تأثیــر عمیق و منقلب کنندهای در تماشاگر بگذارد که مدتها به فکر فرو رود و به دســتهایش نگاه کند که آیا به جنایتی هرچند کوچک آلوده نشــده؟ آیا او نیز هنرمندة سادة بی پشــت و پناهی را با ناسزاواری در زیر قالی زیبايی که بافته دفن نکــرده و مزد زحمت او را در همان حال در جیب خود نگذاشته؟ شوک و تکانی که با خرد کردن سر دختر و کشتن او به بیننده دست می‌دهد، دیگر در فیلم تکرار نمی‌شود اما وجدان تماشاگر همراه با زنهای فیلم رفته رفته در برابر این بیداد بیدار می‌شود. این مقایسه که چگونه این همه خشــونت در فیلمهای هالیوودی تحمل می‌کنیم اما در برابر خرد شدن سر دختر خانة پدری طاقت از دست می‌دهیم، چندان درست نیست. زیرا بر شــباهت ظاهری تکیه دارد و رابطة حســی و عاطفــی بیننده با قربانی را نادیده می‌گیرد. فیلمســاز با زمینه‌ســازی ماهرانه به حد کافــی باعث همدلی و نزدیکی احساســی ما به ملوک می‌شود و همین است که متلاشی شدن جمجمة این دختر بی‌گناه را این قدر تکان دهنده و تحمل ناپذیر می‌کند. جمجمة او در پایان فیلم بسیار تکان دهنده تر از جمجمه ایست که هملت به دست می‌گیرد تا با آن از بی‌وفايی جهان سخن بگوید، چرا که جمجمة ملوک هنوز سایة آن زیبايی و جوانی غارت شده را با خود دارد، هنوز دل را پریشان و محزون می‌کند .

آن یک مشت موی پوسیده و خاک آلود ملوک حرف‌های بسیار برای نسلی دارد که دیگر به آسانی تن به تسلیم بی چون و چرا نمی‌دهد. حــال بــا یــادآوری آن طــراوت ازدســت رفتة شمعدانی های حیاط، آن چهرة معصوم ملوک، و گلهای عطرآگین پیراهنش در برابر یک مشت مو و استخوان به جا مانده از او، و با آن موسیقی اندوهناک، جز بغضی در گلو و قطرة اشکی در چشم چه چیز دیگری میتوان نثار این فیلم بزرگ کرد؟ نگاه تلخ و بلاتکلیفي ناصر در کنار استخوان‌های به جامانده از عمة نگون‌بخت، حكايت ميراث غم انگيزي‌ست كه نه مي‌شود رهايش كرد و نه برآن چشم پوشيد. راستی سرانجام با این بار گران چه خواهی کرد ای مرد وامانده؟



لطفا جایگاه خود را انتخاب کنید

B C A E D